خروج یك خانواده ایماندار مسیحی بر اثر فشار تندروها
اين خانواده مسيحي كه از سوی تشکیلات اطلاعاتی کشور و جریان های تندرو مذهبی اسلامی که خانواده ایشان را مرتد و کافر میشمارند٬ تحت تعقیب بودند
من غلام مسیح خداوند هستم و در نام خداوند شادمانی میکنم که خانواده مرا چنان برکت داده است که به این مهم نائل آمده ام که در
خون ثمر بخش پسر یگانه اش شاد باشم و عذاب ودربدری و شکنجه ای متوجه ما نبوده و نخواهد بود بلکه هر چه بوده و در راه است خوشی و بهجت در نام مبارکش می باشد و من حقیر این افتخار را به دل و جان میپذیرم
هموطن مسیحیمان برادر شهرام (دانیال - ب) که از بانییان ایجاد یکی از پر برکت ترین کلیساهای خانگی در یكی از شهرهای استان اصفهان بود ٬ با اتکا و ایمان به خداوندگارمان عیسی مسیح خداوند و پس از انتظار طولانی توانست بهمراه همسر و دو فرزندش از كشور خارج شود و هم اكنون در كشور ثالث در انتظار دريافت اقامت پناهندگي از آن كشور هستند
شهرام كه از سوی تشکیلات اطلاعاتی کشور و جریان های تندرو مذهبی اسلامی که خودش و خانواده اش را مرتد و کافر میشمارند٬ تحت تعقیب بودند و مورد آزار و اذیت روحی و جسمی قرار گرفته اند ٬ ايشان در خصوص اين مسئله بيان داشت: پس از چندین بار دستگیری و تحت تعقیب بودن برای بشارت انجیل و رهنمون شدن دیگران به توبه و اقرار به خداوندی مسیح تقریبا امنیتی برای زندگی روزمره نداشته اند و ترجیح داده اند با درآمد مناسب مالی در کشور راه غربت را در پیش بگیرند تا بتوانند از آزادی دینی و اعتقادي برخوردار شوند و به بشارت انجیل و کمک به نو ایمانان با دید وسیع تری عمل نمایند
شبكه خبر مسيحيان فارسي زبان FCNN.TV گفتگویی را با این برادر انجام داده تا جفاهايي را كه بر اين خانواده در ايران به خاطر ايمانشان ديده اند ٬ و شهادتی را كه از ایمان خود دارند برای ما باز گو كنند
† برادر شهرام از خودتان بگوئید
من در یک خانوداده مذهبی مسلمان بدنیا آمدم پدرم حتی چندین کتاب در زمینه مذهبی دارد که در آن در مذهب شیعه را بهترین و برترین مذهب بشری میپندارد و دیگر مذاهب و حتی غیر شیعه ها را میکوبد و پدرم نیز دوست داشت من جا پای او در شریعت بگذارم و حتی سخن از آن به میان آورد که من برای تکمیل دروس مذهبی به قم بروم اما نتیجه چه شد من نه تنها این آرزوی او را جامه عمل نپوشانیدم بلکه از در تضاد با وی در آمدم و عقیده های او را به باد تمسخر گرفتم و احکام شریعت را عمل نمیکردم و نوجوانی بیش نبودم که بواسطه جدائی وی با مادرم او را ترک کردم و در تلاش برای یک زندگی مرفه شروع به کار طاقت فرسا کردم در یک سانحه محل کار انگشتان یک دستم در دستگاه فرو رفت و تقریبا از کار افتاد که مشکلات زیادی برای من پیش آورد اما من به تلاشم ادامه دادم و توانستم یک شرکت آبکاری فلزات تاسیس کنم که در آمد خوبی داشت و با همسرم مریم ازدواج کردم و ما در ابتدا صاحب یک دختر شیرین شدیم که رنگ تازه ای به زندگیمان داد بله من همه چیز داشتم خانه در آمد عالی ,شرکت و اعتبار لازم برای یک زندگی نمونه ... اما روزی آمد که آغاز ماجرا بود
†یعنی چه ؟ آنطور كه از زندگیتان تعریف کردید برای ما بگوئید ٬ چه روزی آغاز ماجرا بود
یک بعد از ظهر پائیزی بود با اینکه هوا سرد بود تنها در الاچیق حیاط نشسته بودم و صدای همسرم را میشنیدم که بخاطر سردی هوا مرا به داخل خانه دعوت میکرد اما من اعتنائی نمی کردم هیچوقت چنین با خود خلوت نکرده بودم حالت عجیبی داشتم به آسمان چشم دوختم تکه هائی ابر کوچک به سوئی میرفتند که انبوهی ابر سیاه وجود داشت و ابرهای کوچک را میبلعید و در خود هضم میکرد یاس تمام وجودم را فرا گرفته بود چون همان موقع داشتم زندگیم را مرور میکردم با خودم گفتم یعنی همه زندگیم همین بود پایان می یابد و تمام پس برای چه به دنیا آمدم ! و رسالت من در این جهان چیست؟ که مرا آفریده است و برای چه؟ بنظرم می امد که هر لحظه ممکن است نفسم بند آید سئوالاتی نظیر این که٬ که مرا آفریده ؟ من چگونه باید میزیستم؟ پس این زندگی نبود ! تمامی مغزم را انباشت حالا حامل یک علامت پرسش بزرگ در سر و قلبم بودم دستخوش حالات عجیبی شده بودم
آغاز ماجرا بدین شکل بودم با همان علامت پرسش بزرگ و سنگین به بستر رفتم و تا صبح در میان بهت و نگرانی همسر و فرزندم فریاد کشیدم و اشک ریختم کنجکاو بودند بدانند برای چیست اما من از آنها میخواستم که رهایم کنند
مادرم دو قاب رنگ و رو رفته قدیمی اما قشنگ داشت که شب عروسیش مادرش به او هدیه داده بود و هنوز پس از سی و پنج سال آنها را در پذیرائی اتاقش مشاهده میکردم و مادرم چنان با لذت آنها را گرد گیری و پاک میکرد که رضایت را در چشمانش میدیدم به خانه مادرم رفتم و به این تصاویر چشم دوختم نقاشی های مصوری از عیسی مسیح در قاب های مدور و رنگ و رو رفته بطوری که نقاشی ها رنگ اصلی خود را از دست داده بودند مادرم ازم پرسد که زیبا هستند من با سر تصدیق کردند مادرم گفتند من دوستی مسیحی دارم آنها میگویند مسیح خداوند است
اولین بار بود که چنين جمله اي را می شنیدم
چند روزی بود برای رفتن به سر کار تمایل نداشتم در خانه بودم و داشتم کانال های ماهواره ای را نگاه میکردم تصادفی شبکه ای فارسی زبان را گرفتم که در آن یک کشیش در باره مسیح صحبت میکرد٬ نشستم و تمامی برنامه را دیدم اشتیاق زیادی در باره مسیح پیدا کردم تشنه بودم اما منبعی در اختیار نداشتم به سراغ همسایه ارمنی خودمان بنام جانی رفتم و با او صحبت کردم خود وی نیز میگفت اطلاعات زیادی نمیتواند به من بدهد چون میترسد و یک کتاب مقدس به زبان ارمنی به من داد من ارمنی نمیدانستم آدرس چند کلیسا را در اصفهان داد ومرا راهی کرد و گفت به آنجا سر بزن به آنجا رفتم اما راهم ندادند به کتابخانه پدر همسرم رفتم و انجیل مصوری پیدا کردم آنقدر خوشحال شدم که سر از پا نمیشناختم و با عطش شروع به خواندن کردم
یوحنا قلم طلائی و معمار محبت مسیح بدجوری تکانم داد ٬
(در ابتدا كلمه بود و كلمه نزد خدا بود و كلمه خدا بود. همان در ابتدا نزد خدا بود. همه چيز به واسطه او آفريده شد و به غير از او چيزي از موجودات وجود نيافت. در او حيات بود و حيات نور انسان بود. و نور در تاريكي ميدرخشد و تاريكي آن را درنيافت
و مقایسه کردم با اشعیا دهان طلائی که در باره مسیح پیشگوئی کرده بود که
)روح خداوند بر من است. خداوند مرا برگزيده تا به رنجديدگان بشارت دهم، دل شكستگان را شفا بخشم، به اسيران مژده آزادي دهم و كوران را بينا سازم
و وقتی چنین قرینه هائی را در جای جای کتاب مقدس یافتم و کنار هم گذاشتم کلمه را شناختم همین کلمه برای من کافی بود دیگر مجالی نداشتم باید میرفتم و خودم را به این اقیانوس میزدم هر چه باداباد من رفتم
هموطن مسیحیمان برادر شهرام (دانیال - ب) که از بانییان ایجاد یکی از پر برکت ترین کلیساهای خانگی در یكی از شهرهای استان اصفهان بود ٬ با اتکا و ایمان به خداوندگارمان عیسی مسیح خداوند و پس از انتظار طولانی توانست بهمراه همسر و دو فرزندش از كشور خارج شود و هم اكنون در كشور ثالث در انتظار دريافت اقامت پناهندگي از آن كشور هستند
شهرام كه از سوی تشکیلات اطلاعاتی کشور و جریان های تندرو مذهبی اسلامی که خودش و خانواده اش را مرتد و کافر میشمارند٬ تحت تعقیب بودند و مورد آزار و اذیت روحی و جسمی قرار گرفته اند ٬ ايشان در خصوص اين مسئله بيان داشت: پس از چندین بار دستگیری و تحت تعقیب بودن برای بشارت انجیل و رهنمون شدن دیگران به توبه و اقرار به خداوندی مسیح تقریبا امنیتی برای زندگی روزمره نداشته اند و ترجیح داده اند با درآمد مناسب مالی در کشور راه غربت را در پیش بگیرند تا بتوانند از آزادی دینی و اعتقادي برخوردار شوند و به بشارت انجیل و کمک به نو ایمانان با دید وسیع تری عمل نمایند
شبكه خبر مسيحيان فارسي زبان FCNN.TV گفتگویی را با این برادر انجام داده تا جفاهايي را كه بر اين خانواده در ايران به خاطر ايمانشان ديده اند ٬ و شهادتی را كه از ایمان خود دارند برای ما باز گو كنند
† برادر شهرام از خودتان بگوئید
من در یک خانوداده مذهبی مسلمان بدنیا آمدم پدرم حتی چندین کتاب در زمینه مذهبی دارد که در آن در مذهب شیعه را بهترین و برترین مذهب بشری میپندارد و دیگر مذاهب و حتی غیر شیعه ها را میکوبد و پدرم نیز دوست داشت من جا پای او در شریعت بگذارم و حتی سخن از آن به میان آورد که من برای تکمیل دروس مذهبی به قم بروم اما نتیجه چه شد من نه تنها این آرزوی او را جامه عمل نپوشانیدم بلکه از در تضاد با وی در آمدم و عقیده های او را به باد تمسخر گرفتم و احکام شریعت را عمل نمیکردم و نوجوانی بیش نبودم که بواسطه جدائی وی با مادرم او را ترک کردم و در تلاش برای یک زندگی مرفه شروع به کار طاقت فرسا کردم در یک سانحه محل کار انگشتان یک دستم در دستگاه فرو رفت و تقریبا از کار افتاد که مشکلات زیادی برای من پیش آورد اما من به تلاشم ادامه دادم و توانستم یک شرکت آبکاری فلزات تاسیس کنم که در آمد خوبی داشت و با همسرم مریم ازدواج کردم و ما در ابتدا صاحب یک دختر شیرین شدیم که رنگ تازه ای به زندگیمان داد بله من همه چیز داشتم خانه در آمد عالی ,شرکت و اعتبار لازم برای یک زندگی نمونه ... اما روزی آمد که آغاز ماجرا بود
†یعنی چه ؟ آنطور كه از زندگیتان تعریف کردید برای ما بگوئید ٬ چه روزی آغاز ماجرا بود
یک بعد از ظهر پائیزی بود با اینکه هوا سرد بود تنها در الاچیق حیاط نشسته بودم و صدای همسرم را میشنیدم که بخاطر سردی هوا مرا به داخل خانه دعوت میکرد اما من اعتنائی نمی کردم هیچوقت چنین با خود خلوت نکرده بودم حالت عجیبی داشتم به آسمان چشم دوختم تکه هائی ابر کوچک به سوئی میرفتند که انبوهی ابر سیاه وجود داشت و ابرهای کوچک را میبلعید و در خود هضم میکرد یاس تمام وجودم را فرا گرفته بود چون همان موقع داشتم زندگیم را مرور میکردم با خودم گفتم یعنی همه زندگیم همین بود پایان می یابد و تمام پس برای چه به دنیا آمدم ! و رسالت من در این جهان چیست؟ که مرا آفریده است و برای چه؟ بنظرم می امد که هر لحظه ممکن است نفسم بند آید سئوالاتی نظیر این که٬ که مرا آفریده ؟ من چگونه باید میزیستم؟ پس این زندگی نبود ! تمامی مغزم را انباشت حالا حامل یک علامت پرسش بزرگ در سر و قلبم بودم دستخوش حالات عجیبی شده بودم
آغاز ماجرا بدین شکل بودم با همان علامت پرسش بزرگ و سنگین به بستر رفتم و تا صبح در میان بهت و نگرانی همسر و فرزندم فریاد کشیدم و اشک ریختم کنجکاو بودند بدانند برای چیست اما من از آنها میخواستم که رهایم کنند
مادرم دو قاب رنگ و رو رفته قدیمی اما قشنگ داشت که شب عروسیش مادرش به او هدیه داده بود و هنوز پس از سی و پنج سال آنها را در پذیرائی اتاقش مشاهده میکردم و مادرم چنان با لذت آنها را گرد گیری و پاک میکرد که رضایت را در چشمانش میدیدم به خانه مادرم رفتم و به این تصاویر چشم دوختم نقاشی های مصوری از عیسی مسیح در قاب های مدور و رنگ و رو رفته بطوری که نقاشی ها رنگ اصلی خود را از دست داده بودند مادرم ازم پرسد که زیبا هستند من با سر تصدیق کردند مادرم گفتند من دوستی مسیحی دارم آنها میگویند مسیح خداوند است
اولین بار بود که چنين جمله اي را می شنیدم
چند روزی بود برای رفتن به سر کار تمایل نداشتم در خانه بودم و داشتم کانال های ماهواره ای را نگاه میکردم تصادفی شبکه ای فارسی زبان را گرفتم که در آن یک کشیش در باره مسیح صحبت میکرد٬ نشستم و تمامی برنامه را دیدم اشتیاق زیادی در باره مسیح پیدا کردم تشنه بودم اما منبعی در اختیار نداشتم به سراغ همسایه ارمنی خودمان بنام جانی رفتم و با او صحبت کردم خود وی نیز میگفت اطلاعات زیادی نمیتواند به من بدهد چون میترسد و یک کتاب مقدس به زبان ارمنی به من داد من ارمنی نمیدانستم آدرس چند کلیسا را در اصفهان داد ومرا راهی کرد و گفت به آنجا سر بزن به آنجا رفتم اما راهم ندادند به کتابخانه پدر همسرم رفتم و انجیل مصوری پیدا کردم آنقدر خوشحال شدم که سر از پا نمیشناختم و با عطش شروع به خواندن کردم
یوحنا قلم طلائی و معمار محبت مسیح بدجوری تکانم داد ٬
(در ابتدا كلمه بود و كلمه نزد خدا بود و كلمه خدا بود. همان در ابتدا نزد خدا بود. همه چيز به واسطه او آفريده شد و به غير از او چيزي از موجودات وجود نيافت. در او حيات بود و حيات نور انسان بود. و نور در تاريكي ميدرخشد و تاريكي آن را درنيافت
و مقایسه کردم با اشعیا دهان طلائی که در باره مسیح پیشگوئی کرده بود که
)روح خداوند بر من است. خداوند مرا برگزيده تا به رنجديدگان بشارت دهم، دل شكستگان را شفا بخشم، به اسيران مژده آزادي دهم و كوران را بينا سازم
و وقتی چنین قرینه هائی را در جای جای کتاب مقدس یافتم و کنار هم گذاشتم کلمه را شناختم همین کلمه برای من کافی بود دیگر مجالی نداشتم باید میرفتم و خودم را به این اقیانوس میزدم هر چه باداباد من رفتم
اینها آیه های طلائی بودند که از پیکره طلای ناب و برتر یعنی گنج عشق تراوش میکرد و جان مرا از نور وجودش لبریز میکرد
یکی از دوستانم با من مجادله کرد و معتقد بود کتاب مقدس تحریف شده است ! من در جواب گفتم بر فرض که عقیده شما درست باشد آیا هیچ چیز نوظهور و خوبی در آن نیست دوستم شانه بالا انداخت و گفت چرا هست. من هم در جواب آیه های فوق را از انجیل یوحنا و اشعیا نقل کردم و گفتم خب من طبق گفته شما صفحات کتاب مقدس را پاره پاره میکنم و دور میریزم فقط همین چند آیه را نگه میدارم
او با خوشحالی و شعف گفت خب با این به اصطلاح آیات چکار میکنی؟
صفحات کتاب مقدس که آیات فوق در آن بود به وی نشان دادم و با لبخند گفتم
دوست عزیز همین دو صفحه برای نجات من و ایمان من کافی است. و از او دعوت کردم در پاره کردن بقیه صفحات انجیل به من کمک کند با عصبانیت و ترشروئی مرا ترک کرد و به مقدساتش قسم خورد که دیگر هیچگاه آرزوی دیدن مرا نکند
روزها مي گذشت تا اينكه يك روز دوباره به برنامه آن کشیش سپید موی نگاه مي کردم هیچوقت از یاد نمیبرم که همسر و فرزندم را نیز دعوت کردم در کنار من حضور داشته باشند از هیجان و شادی لبریز بودم پس از پایان برنامه ایشان تاکید کردند که بینندگان عزیزمیتوانند برای دعا و ابراز ایمان به خداوندی مسیح تماس بگیرند شماره ای را که در پائین صفحه تلويزيون بود گرفتم خود این عزیز بودند گفتم که میخواهم توبه کنم و به مسیح ایمان بیاورم بسیار شادمان شدند و سئوال کردند که در کجا زندگی میکنی من گفتم که در اینجا ایمانداری را نمیشناسم و ایشان گفتند که خداوند با شما کار بسیار دارد و خودت را برای زندگی پربار در نام مسیح آماده کن و برای خودم و همسر و فرزندم دعا کرد خیس عرق شده بودم خوشحال بودم ٬حالا همان تکه ابر بودم ولی اشتیاقی فراوانی به فنا شدن در ابر بزرگ پرباران داشتم
یکبار بزرگترین آرزویم را در پیش دوستم پاتریک ابراز کردم احداث یک کلیسا و تجمع ایمانداران و بشارت انجیل! بهتر از این کاری نیست که انجام دهم خودم را برای این مهم تدارک دیدم
ابتدا از خانواده ام شروع کردم مادرم اشک شوق ریخت و اولین کسی از خانواده ام بود که مثل برگ پائیزی سست شد و پائین ریخت و خاطرات هدیه شب عروسیش برای وی بهترین خاطره زندگی شد یعنی ابتدا گردگیری قاب های مسیح و حالا ایمان به مسیح و برادرم که یک مصرف کننده مواد مخدر قهار بود که با دائیم زندگی میکرد و دائی تلاش میکرد با بستن و کتک زدن وی او را ترک دهد ولی نتیجه ای حاصلش نشد برادرم که در تکبر و افیون غرق بود خود را شکست و به دنبال من آمد و دائی را ترک کرد در سایه ایمان مواد مخدر و زندگی ناسالم و زنا و مشروب را ترک کرد و آدم دیگری شد دائی نیز بدنبال من آمد تا بچشد از شهد مسیح اما چون نتوانست شریعت را ترک نماید لغزش خورد و برگشت و نابودی خود را رقم زد آخرین روزهای حیاتش به همه تلفن کرد که به مدت یکماه به مسافرت میرود اما خود را در خانه برای نابودی محبوس ساخته بود و تمامی درها را قفل کرده بود بعد ازتقریبا یکماه همسایه ها از بوی تعفن در خانه دائیم به ستوه آمده و پلیس را با خبر ساخته بودند وقتی در را شکستند با جسد کرم خورده و پوسیده وی روبرو شدند
این شخص با باور و اعتقادات خود نهایتا شکست خورد به فجیع ترین وضعی خودکشی کرد دندانها و موهایش را روی زمین جمع آوری کردیم پاهایش رو به جلو خم شده بود و صاف نمیشد صورت و مغزش پودر شده بود
در نامه ای نوشته بود: من آرزوئی دیگر در دنیا ندارم من به آخر خط رسیدم اما به تنها پسرش گوشزد کرده که بهترین راه زندگی را برگزیند تا به اشتباه او دچار نشود....اما برادرم پس از هشت سال از چنگ افیون و هروئین گریخت و به مسیح پناهنده شد و نجات پیدا کرد
تقابل نیستی و عشق کدام پیروزند مطمئنا مسیح زنده خداوند مشعل بدست در کوره راهها به دروازه های عشق خوش آمدید
و دیگر برادرم و دو خواهرم که یکی در اوکراین پزشکی میخواند و آنجا خبر ایمانش را شنیدم در غربت هم مسیح ما را تنها نگذاشت و از خانواده ما شکار کرد.و دخترم که در ابتدا با من ایمان آورد اما مریم همسرم همچنان مقاومت میکرد
انگار خداوند به من می گفت رهایش کن هنوز روز وی فرا نرسیده است
بالاخره روزی فرا رسید که مریم هم در مقابل تاج و تخت پرشکوه خداوند پرجلال عیسی فروتن شد و فرزند وی شد چه شادمانی به من رو کرد وقتی دیدم ایمان وی یک ایمان واقعی است و این برکت عظیمی در زندگی من بود دیگر تمام زندگی و پرونده ما در خداوند خلاصه میشد نیروی کافی داشتم و برادری که منجلاب مواد مخدر را پشت سر گذاشته بود در کنار خود داشتم به همکاری با کلیساهای پنطیکاستی ادامه دادم و عزمم را بشارت انجیل جزم کردم و انهم بودن ترس
روزها مي گذشت ایماندران بیشتری به این کلیسای خانگی می پیوستند کار آبکاری فلزات را رها کردم چون فکر میکردم دیگر در مسیح اینها جواب نمیدهد چند بار جلب و دستگیر شدم و حتی اهانت و تهدید و کتک و برای ایمانداران نیز مشکلاتی بوجود آمد حتی بر آن شدند موضوع خودکشی دائیم را طوری به من بچسپانند که با امید به خداوند از آن نجات پیدا کردم
اعضای این کلیسا را اگر به کسی نشان بدهی و بگوئی که قبلا چه زندگی داشتند باورشان نمیشود ادمهائی که جامعه به حال خودشان رها ساخته بود و نسبت به آنها و سرنوشتشان بی توجه بود این نام عجیب از این پیکره های در خود فرو رفته و خراب چه ساخته است به زندگی سالم برگشته اند و شادی ایمان را در صورتشان میبینیم خیلی ها از چنگ مواد مخدر گریخته اند و به زندگی سالم پا گذاشته اند و حالا خود پیام انجیل را به دیگران میرسانند خداوند را شکر مینمایم بخاطر حضور پر قدرتش در میان ما
† و حرف آخر
من فکر میکردم با ناملایمات و مشکلات میتوانم کنار بیایم و همچنان در کوران سختی ها به خدمت ایمانداران ادامه بدهم اما موضوع ازدواج برادرم با یک خانواده سید مرا در وضعیت خطرناکتري قرار داد حالا بجز تشکیلات دولتی نیروهای فشار تندرو نیز سایه خود را بر ما افکنده بود پدر ( ف ) همسر برادرم همه قوم و خویشهایش را جمع کرد و هوار میکشید که دخترم پس از بیست و هفت سال نماز و روزه بخاطر یک معتاد سابق٬ دین خود را رها کرد و به کفر پیوست حتی میگفت ازدواجتان شرعی نیست و ... محسوب میشود و مرا پشت این قضیه مقصر میدانست که شما ما را فریب دادید اما برادرم و من این گفته را رد میکردیم برادرم می گفت شب خواستگاری اولین صحبتی که کردیم بشارت در باره مسیح بود و دختر کاملا در جریان ایمان من بود .و در فاصله عقد و عروسی ایشان نیز ایمان آورده بود خیلی تهمت ها و افترا ها به ما زدند امام جمعه محترم شهر اعلام ابطال عقد رسمی ما را کرد و از ما شهادت به شریعت اسلام را در ملا عام خواستار شد و برادرانش که هیئت های سینه زنی و بنگاه زیازت اماکن متبرکه را دارند ما را تهدید به قتل کردند و همسر برادرم را چند روزی به گروگان گرفتند٬ یکشب برادرم بخاطر این موضوع آنها را تهدید کرد و گفت که به مراجع قضائی شکایت خواهد کرد برادرم چقدر ساده بود کدام مرجع قضائی مرجعی که خون ما را مباح میداند
ساعت ده و نیم شب بود كه دختر و جهاز عروسیش را آوردند و به طرز زشتی در کوچه رها کردند و همگی نعره میکشیدند که دیگر از ما نیستی پدرش سوگند خورد نام وی را از شناسنامه و شجره نامه نبویش حذف خواهد کرد
باور تان نیمشود از ترس بعد ازظهر کارت عروسی پخش کردیم و دو ساعت بعد مراسم عروسی برادرم و همسرش برگذار شد
برادرانش از سربازان گمنام امام زمان گفتند که این طومار کفر و ارتداد را در نطفه خفه خواهد نمود
خیالات
اما زمانی رسید که دیگر دیدم نمیتوانم ادامه دهم به تهران رفتم اما آنجا نیز به مشکل برخوردم اما بشارتم را رها نکردم تا اینکه شبان عزیزمان توصیه کردند که از کشور خارج شوم تا در آنجا بتوانم با آزادی بیشتری به بشارت انجیل و همکاری با کلیسای خانگی بپردازم جماعت ایمانداران را به ديگر برادرانم سپردم و خود جلای وطن کردم و همسر و فرزندانم نیز به من پیوستند و از خداوند میخواهم که در این راه دراز همراه من باشد
مسیح در زندگیم وارد شد و این بزرگترین افتخار برای من هست برایم دعا کنید خداوند یار شما باد
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح ورنه طوفان حوادث ببرد بنیادت
† خدمات برادر شهرام (دانيال) در استان اصفهان و غرب كشور از زبان شبان ايشان